نوشته ها و خاطرات مرد احساس

میرزای جوان

داستان کوتاه3

چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۱ ب.ظ
یه روزیه مردی یه کارخوب انجام میده یه فرشته میادپیشش میگه یک آرزوتوبگوتابرآورده کنم....مردمیگه من بایدفکرکنم

اول میره پیش زنش ومیگه به نظرت من چه آرزویی بکنم زن هم که سالهابوده آرزوی بچه دارشدن میکرده ازمردمیخادتا بچه داربشن

مردمبره پیش پدرش اون هم میگه ازش ثروت بخواه....

مردسرآخرمیره پیش مادرش که سالهاکوربوده میره اون هم ازش میخادکه بیناییش بهش برگرده

.

.

.

.مردبعدازکلی فکرمیره پیش فرشته ومیگه:من میخام مادرم بچموتوی یه گهواره ی طلاببینه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۰۹
مهدی نوروزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی