نوشته ها و خاطرات مرد احساس

میرزای جوان

لحظه بیداری

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۳۲ ق.ظ
.  بابا مثل همیشه نبود!!!!                                               بغض گلوش رو گرفته بود ...فکر میکرد قاتل مادرشه!!!!  برای خواندن رمان لطفا به ادامه مطلب رجوع کنید...                                                                                                                                       .                                                                                                                                           .                                                                                                                                           وقت سحر بود و صدای اذان موذن<موذن زاده>به گوش میرسید.بابا صدام زد:نیما,نیما!پاشو نمازتو بخون و واسه امروزت دعا کن که انشالله آخرین امتحانت رو هم با موفقیت می دی. به سختی از رخت خوابم کنده شدم و رفتم تا وضو بگیرم.نمازم رو که خوندم,بابا پرسید:چی بود آخرین امتحانت؟ گفتم :عربی.گفت :پس خوبه برو بخواب که یه ساعت دیگه باید بلند شی صبحونه بخوری...بابای من آقای عباس قائمی هست که صاحب یه شرکت تجاریه... ساعت هفت صبح بود....                                                                                  صدای مامانم <فاطمه>از طبقه ی پایین به گوش میرسید که :پاشو بیا صبحونه. وقتی از پله ها اومدم پایین دیدم هردوشون  لباس های بیرونشون رو پوشیدن و منتظر منن!بابا گفت:بجم یه لقمه ای چیزی بخور سریع آماده شو بیا.امروز عشق کردیم با هم ببریمت برسونیمت مدرسه! خوب...منم که تعجب کرده بودم آخه یهویی هردوشون!!! یه حس خجالت زدگی بهم دست داده بود آخه من سوم راهنمایی رو تموم کرده بودم و می خواستم سیکلمو بگیرم درحالی که مامان و بابای من هردوشون داشتن میبردتنم مدرسه!اتفاقی که تو ابتدایی رخ نداده بود!!!حاضر شدیم و آماده ی رفتن. مامان بزرگ هم که خوابیده بود گفت حال نداره و نمیاد...            بعد اینکه امتحانمو دادم و تموم شد مطمئن شدم که دیگه تو این سه ماه تعطیلات دیگه همه فراموش میکنن این کار بچه ننگی رو!!!!!!!!!بعدش برگشتیم و سوار ماشین شدیم.بیتا<<[خواهرکوچولوی 8ساله]رو هم از مدرسش برداشته بودن و نوبت این بود که بریم دنبال شیوا تا از دانشگاه برش داریم.شیوا خواهر بزرگمه و دانشجوی پزشکی هست و 21سالش بود.ترم دوم اونم داشت تموم میشد...از بابام پرسیدم :چی شده شما دوتا و ما همگی؟!خبریه؟!گفت:عشق کردیم امروز رو خانواده باهم باشیم و بیرون ناهار بخوریم.!بعدش رفتیم شیوا رو هم از دانشگاش برداشتیم و رفتیم به یه رستوران.وسط های خوردن غذا بودیم که تلفن همراه بابا زنگ خورد.گوشیش رو برداشت و رفت بیرون تا جواب بده!بعدش از بیرون صدای بلندی میومد.!بابا داشت با گوشی حرف می زد:دودمانت رو به باد میدم...دیگه همه چی تموم شد...حرفش رو هم نزن...حالا میبینی...از فردا دیگه نبینمت  و نباید باشی و...!من که زیاد از حرفای بابا سر در نیاوردم ولی بابا برگشت و گفت که باید یه سر به شرکت بره و ما باید خودمون بریم خونه.هرجریانی که اتفاق افتاده بود بابا رو خیلی پکر و داغون کرده بود طوری که ما از ترس نمیتونستیم بهش نزدیک شیم و ازش چیزی بپرسیم!!!!یه هفته ای به همین منوال گذشت تا جایی که دیگه حوصلمون سر رفته بود من و شیوا  تصمیم گرفتیم تا مامان و بابا رو راضی کنیم تا بریم به یه مسافرت.با هم رفتیم و مامان رو راضی کردیم ولی مامان گفت:میدونین که باباتون راضی نمیشه مامان بزرگتونو تنها بزاره و باید باباتون رو هم راضی کنید. خدا بیامرزه پدربزرگمو بهم میگفت :هر حوصلت سر رفت و احساس خفگی کردی صلوات بفرست تا اتفاق خوبی در پی اون باشه ولی این جمله ی پدربزرگ پاک فراموش شده بود شاید به خاطر اینکه من اصلا اعتقادی به این حرفا نداشتم و می گفتم هر چه باداباد!ولی بعدش رفتیم پیش بابا و اصرار پشت اصرار که ما رو ببر مسافرت و مامان بزرگ هم باهامون بیاد.با کلی اصرار قبول کرد ولی در اوج بدشانسی مامان بزرگ قبول نمیکرد تا اینکه بابا تصمیم گرفت برای دو هفته ای که بخوایم به مسافرت بریم واسه ی مامان بزرگ یه پرستار پیدا کنه.بعد از کلی آگهی بالاخره یه پرستار خانم پیدا شد:<خانم لیلا صمیمی.بعد از کلی تحقیق  بالاخره بابا راضی شد که خانم صمیمی بشه پرستار مامان بزرگ.خانم صمیمی فوق لیسانس حقوق رو داشت و میگفت که به خاطر بی کاری مجبور به پرستاری و نظافت منازل شده.خانم صمیمی انقدر خودش رو به مامان بزرگ و مامانم نزدیک کرده بود که باهاشون صمیمی شده بود ولی حیف اعتماد ما به این زن رذل!. وسایلای سفر رو آماده کرده بودیم و میخواستیم فرداش شروع به حرکت کنیم که ناگهان نصف شب در خونه به صدا در اومد!بابا در رو باز کرد :اقای سلیمی بود وکیل شرکت بابا .البته من ندیدمش.همه ی ما متعجب از اینکه این آقا نصف شب اینجا چی کار داره.!بابا برگشت و گفت که سلیمی مادرش مشهد هستش و مریضه و باید یکی دوماه بره اونجا و نمیتونه کار وکالت شرکت رو برعهده بگیره و همین باعث شد مسافرت ما هم عقب بیفته تا وقتی که یه وکیل خوب پیدا بشه. اعتماد الکی مامانم به خانم صمیمی و پیشنهاد دادن اون به بابا برای وکالت شرکت که کار اشتباهی به نظر میومد ولی بابا به خاطر قول مسافرتی که به ماها داده بود و خودش هم خسته بود قبول کرد.یه هفته ای گذشت...خانم  صمیمی شده بود یکی از اعضای خانواده ی ما!صبح ها با بابا میرفت شرکت و عصر هم با اون میومد خونه...فردا دیگه قرار بود بریم مسافرت شب که رفتم آشغالا رو بذارم دم در که یه موتوسیکلت جلوی در دیدم و اعتنایی بهش نکردم و با خودم گفتم شاید مال همسایست.!نصف شب صدایی از تو حیاط شنیدم و بابا رو بیدار کردم. رفتیم و باهم حیاط رو گشتیم و هیچی ندیدیم و آخرش بابا عصبی شد و بهم گفت:اگه میخوای مثل بچه ها بخوابی و خیال بافی کنی بهتره که نخوابی!!!خیلی خشن برخورد کرد و  و رفت تو و درو کوبید.ولی من مطمئن بودم که یکی اونجا بود!بعدش صدای موتوره اومد که گازش کرفته شد و سریع رفت.!!!صبح ساعت شش صبح آماده ی رفتن شدیم.بابا مامان بزرگ,شرکت و خونه رو سپرد دست خانم صمیمی و بعدش رفتیم سوار ماشین شدیم.اون روز صبح صدقه نداده بودیم...از شهر که خارج شدیم رسیدیم به آزادراه.صبح ها آزادراه خیلی خلوته واسه همین بابا تند میرفت و ما هم تشویقش میکردیم.بابا هیچوقت عادت به بستن کمربند نداشت و هر وقت ماموری میدید میبست ولی مامان همیشه اعتقاد داشت که باید کمربندارو بست.من وشیوا هم عقب بودیم و بیتا هم وسطمون نشسته بود.بابا خیلی تند میرفت و ما هی داد میزدیم آروم...یواش تر برو...!که یهو یه کامیون جلومون سبز شدباباهرچی کرد نتونست ترمز بگیره.ماشین ترمزش بریده شده بود!بابا نتونست ماشین رو کنترل کنه واسه همین پیچید کنار جاده که شیب دار,خاکی و پر از تکه سنگ بود.از بقیش انقدر یادمه که بابا هی داد میزد:بپرین بیرون.بپرین بیرون...-------من وبابا پریدیم بیرون.شیوا تا در رو بازکرد محکم افتاد زمین و سرش هم خورد به یه سنگ اما مامان چون کمربند بسته بود و بیتا هم چون وسط نشسته بود نتونستن بپرن و...چشام رو که باز کردم دیدم توی بیمارستانم.سرم رو از دستم کندم و رفتم توی راهرو دیدم بابا نشسته و داره گریه میکنه و با دستاش میزنه به سرش!یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!؟هرچی ازش پرسیدم جوابم رو نمیدادو رفتم از دکتر پرسیدم و بهم گفت که دو تا خواهراتتوی کما هستن و حال کوچیکه وخیمه ولی مادرتون...همون لحظه بود که دنیا سرم خراب شد و برام شد یه جهنم. گریه کردم. سخت بود برام خیلی سخت...دیدم مامان بزرگ داره میاد و بلند داد میزنه:ای وای عروسم...ای وای نوه هام .وای وای...خیلی سخته,خیلی سخت قرار گرفتن تو چنین موقعیتی که باباتون داغون باشه و خواهرات پیشت نباشن.                                                                 تا چهلم هممون داغون بودیم ولی خانم صمیمی...                                                                          بعد چهلم من و مامان بزرگ فقط میرفتیم بیمارستان بالاتخت شیوا و بیتاو قرآن میخوندیم و دعا میکردیم.بابا هم مجبور بود تو این شرایط بد اقتصادی تند تند به شرکت سر بزنه.و اما خانم صمیمی که توجه هیچکس به اون نبود صبح تا عصر میرفت شرکت و عصر هم برمیگشت خونه و بیش تر اوقات با بابا در ارتباط بود و همین بود که...     توی  مدت ده پانزده روز نمیدونم چی کار کرده بود که بابای مومن,باخدا و خانواده دوست من رو خام کرده بود و عاشق خودش .!!! رسیدم خونه و دیدم بابا و اون زنه نشستن و خیلی هم صمیمی دارن تلویزیون میبینن!اولش خودم رو کنترل کردم و چیزی بهشون نگفتم تا از اومدنم چیزی نفهمن.!رفتم طبقه ی بالا و پیش مامان بزرگ.دیدم خیلی ناراحته و داره گریه میکنه.عکس های عروسش و نوه هاش رو گذاشته جلوش و داره گریه میکنه و خودش رو میزنه و میگه:دیدی آخر عمری چی سرم اومد؟؟من که دیگه تحمل دیدن اون صحنه رو نداشتم زدم به سیم آخر و رفتم پایین و خودسر به اون زنه گفتم:کی از اینجا گورت گم میکنی؟ .....................                    خانم صمیمی:من...!    ..........................................................                                                                                                           بابا:نیما!                                                                                                                              _نه به هرحال که باید بره و بهتره همین الآن بره.                                                                            _اون دیگه قرار نیست جایی بره!!!                                                                                              _ع ااا...چه زود شد صابخونه!بعدش با عصبانیت رفتم کیفش رو برداشتم و از در انداختم بیرون.!                  بابا سرم داد زد که این چه کار زشتی بود که کردی ؟سریع معذرت بخواه و اون کیف رو بردار بیار تو.                منم سر اون زنه داد زدم که گم شو برو بیرون . تو از اول هم تو این خونه هیچ کاره بودی.                            زنه با حالت گریه داشت میرفت که بابا جلوش رو گرفت!                                                                    سر بابا داد زدم که چیه؟چه زود خامت کرد!میخواد خودش رو بهت آویزون کنه!!!بابا اومد جلو و یه سیلی محکم زد تو صورتم و سرم داد کشید:گم شو احمق من دیگه پسری به اسم تو ندارم!!!اشک چشمام رو پرکرده بود و بغض گلومو گرفته بود.یعنی این بود همون محبت خانوادگی ما؟!رفتم بیرون و محکم در رو بستم.حتی به فریادها و گریه هایی که مامان بزرگ از پنجره میزد توجهی نکردم .مامان بزرگ داد میزد و  می گفت:برگرد پسرم.برگرد...        ای کاش آخرین حرفی رو که بهم گفت رو گوش می دادم...!با اون حال خراب زدم به خیابونا و حواسم به اطرافم و اتفاق هایی که رخ می داد نبود.بارون می بارید و اشک هم از چشام داشت سرازیر می شد.گذشته ها رو مرور میکردم و این آتیشی به دلم میزد و داغونترم میکرد.داشتم میرفتم و میرفتم که مناره های امامزاده پدیدار شد.وضو گرفتم و رفتم توی امامزاده و بعد از خوندن نماز و زیارت کردن نشستم و یه دل سیر گریه کردم..گریه کردن سبک ترم میکرد.یاد آقاجونم افتادم که وقتی عمو رضا تصادف کرده بود با هم اومدیم این جا و اونم یه دل سیر گریه کرد ولی قسمت نشد که عمو پیشمون بمونه و زود پدرش و خواهرش رو کشید برد...پنجشنبه شب بود و برنامه ی دعای کمیل بود.خوابم برده بود که آقایی صدام کرد.حاج صادق بود!به قول خودمون رفیق جینگ پدربزرگم.صدام زد:نیما...نیما...تو اینجا چی کار میکنی پسر؟گفتم:نپرس حاج صادق که دلم خونه و بعدش ماجرا رو براش تعریف کردم.حاج صادق گفت:ای...تو هم که عین بابابزرگت خیلی با احساسی!پاشو بلند شو وضو بگیر و بیا دعای کمیل هست اونو بخونیم و همگی باهم واسه خواهرات دعا میکنیمحاج صادق به مداح سفارش کرد که وسط شفای خواهرام رو هم بخواد.فضای امامزاده آرامشی بهم داده بود که خیلی آرومم کرده بود...........  شب رو با اصرار حاج صادق رفتم خونش و اونجا موندم.صبح هم با اصرار حاجی صبحونه رو خوردم و زدم بیرون!  رفتم بیمارستان و تو سالن انتظار نشستم چون بهم اجازه ی ورود به بخشICUرو نمیدادن.تموم روز رو اونجا موندم و گاه گاهی از پشت شیشه آبجی هام رو میدیدم و براشون دعا میخوندم...ساعت 3بامداد بود که صدایی بلند شد.دیدم دور تخت بیتا پرده ای کشیده شده ودکترا و پرستارا جمع شدن اونجا.بعد از مدتی سکوت معنا داری اونجارو فرا گرفت.!سکوتی که با متاسفم گفتن دکتر شکست!سریع زنگ زدم به بابا و گریه کنان گفتم:بابا پاشو بیا اینجا...بیتا رو از دست دادیم...نشستم روی صندلی و به دیوار زل زدم.اشک از چشام جاری شده بود.سیل که واسه یه غم بزرگ جاری شده بود و تمومی هم نداشت .با خودم گفتم:یعنی تا کی؟تا کی این دردا ادامه داره؟!بابا رسید و مامان بزرگ هم باهاش بود.اونبنده خدا دیگه نایی نداشت و فقط گریه میکرد.................. مراسم عزاداری بیتا بود که مامان بزرگ با دیدن حال من و صمیمی  که کاملا هم چهره ی واقعیش براش مشخص شده بود به بابا گریه کنان گفت:حق نداری با اون زنه ازدواج کنی!شیرمو حلالت نمیکنم...پنج روز گذشت بود که...رفتم خونه و دیدم مامان بزرگ رو خوابوندن روی زمین و روش هم یه پارچه ی سفید کشیده بودن!ولی...دیگه نمیشد تحمل کرد.واقعا زجر آور ب.د.دیگه نای گریه کردن رو هم نداشتم.بزرگ خانواده هم مرد. اونایی که میومدن مراسم مامانبزرگ بعضیاشون میگفتن که بابابزرگم مامانبزرگ رو زود با خودش برد .بعضیا گفتن از درد نوه هاش دغ کرد و مرد ولی آیا واقعا اینطوری بود؟موضوع کاملا عجیب و مجهول بود!برا همین بابا از پلیسا خواست که موضوع رو مورد بررسی قرار بدنبای همین جسد برای کالبد شکافی برده شد...بعد از کلی اتفاق وحشتناکی که برام افتاده بود کاملا خسته شده بودم و نمیخواستم برم خونه واسه همین رفتم بیمارستان و شب اونجا خوابم برد.تو خواب بابابزرگ رو دیدم که بهم لبخند میزد...بیدار که شدم دیدم دکترا بالا سر شیوان!دیگه نای بلند شدن رو هم نداشتم با صدای بلند فریاد زدم:خدایا خواهش میکنم...شیوا رو دیگه نه...با خودم گفتم نکنه روح بابابزرگ اومده تا شیوا رو هم با خودش ببره؟! ولی.............خدا رو شکر برگشت...از بیمارستان اومدم بیرونتا تو خیابونا قدم بزنمچون کاری جز این نداشتم.پیچیدم توی یه کوچه.یه کوچه ی خلوت!یه ماشین زد جلو دیگه هیچی یادم نمیاد...چشام رو بازکردم دیدم توی یه اتاقم و دست و پام بستست.دیدم خانم صمیمی هم هست!!!!!!!!!!!!!!بهش گفتم:چی شده؟اینجا چه خبره؟چرا پس دزدیدینم؟اومد جلو و یه سیلی محکم بهم زد و سرم داد کشید:ببر صداتو.وقتی که قراره بمیریچه لزومی داره اینارو بدونی؟!صدای یه موتورسیکلت اومد. از پنجره ای که اونجا بود نگاهی کردم و دیدم که عه این همون موتوری هستش که اون شب جلو در خونه پارک شده بود!کسی که سوارش بود کلاهش رو برداشت....کاملا تعجب کرده بودم!!!!!!!!!!!!!آقای سلیمی!پس تو بودی که با صمیمی توی کوچه حرف میزدی آره؟صمیمی پرون وسط و گفت:بله!همون کسی که وکیل شرکتتون بود.دادزدم سر سلیمی که مردک دیوونه ی احمقتو دیگه چرا؟تو که بابام عین چشماش بهت اعتماد کرده بود و شرکت رو دستت سپرده بود ولی توی نمک نشناس...ازت متنفرم.تف انداختم روش.اومد جلو و یه سیلی هم اون بهم زد .صمیمی اومد جلو و گوشی رو گرفت طرفم و گفت:حرف بزن با بابات تا معلوم شه چه قدر براش ارزش داری!تو تلفن گفتم:الو بابا اینا منو زندونی کردن...بعدش گوشی رو داد به سلیمی و اونم با عوض کردن صداش به بابا گفت که باید ظرف2ساعت دویست میلیون پول بهشون بده و گفت که منتظرآدرس باشه.بابا خواست تا موضوع رو به پلیس اطلاع نده و رفت تا از حسابش پول برداره ولی دید که هرچی پول تو حساب بانکیش بود انتقال شده به حساب صمیمی!اینجا بود که بابا به اشتباهش پی میبره و  و با عصبانیت زنگ میزنه به صمیمی و سرش داد میزنه.صمیمی هم به بابا گفت که باید بیای حرف بزنیم و آدرسی که من اونجا بودم بهش داده بود.بابا هم که خون جلو چشماش رو گرفته بود به طرف همون آدرس حرکت کرد.تک و تنها توی راه از اداره ی آگاهی به بابا زنگ میزنن و بهش میگن مامان بزرگ به علت سمی که تو غذاش ریخته شده بود مرده و ازش خواستن اگه به فردی مشکوکه بگه و بابا م قضیه رو به پلیسا گفت و گفت که به صمیمی شک داره و واسه همین آدرس رو به پلیسا داده بود.!بابا خودش اومد.تا رسید سلیمی به طرفیپرتش کرد.بابا که تعجب کرده بود ازاینکه من و صمیمی و سلیمی رو با هم دیده بود رو کرد به سلیمی و گفت:آفرین نامردیت رو اثبات کردی!این بود اون نون و نمکی که باهم خوردیم؟این بود رفاقت چندین و چند ساله؟سلیمی که پررو گفت:از تو که هیچی به ما نمی ماسید. خودم باید دست به کار میشدم دیگه!صمیمی اومد جلو و خندید و به بابا گفت:حالا تو این دنیا فقط ساختمون یه شرکتو داری که اونم با یه وکالت میزنی به اسمم.یه کاغذ و خودکار و استمپ گذاشت جلوی بابا و اسلش رو گرفت طرف من و به بابا گفت:امضاش کن و انگشت بزن تا این رو نکشتم.بابا برداشت و امضا و انگشت زد.صمیمی جلوتر اومد و کاغذ و برداشت وبا خنده های شیطانی فریاد زد:تموم شد.همه چی مال من شد.صدای یه مرد اومد:نه لیلا!تا همین جا برام کافی بودی !اسلحش رو گرفت طرف صمیمی و شلیک کرد.صمیمی مرد و تاوان کثافت کاریهاش رو داد.!مرده اومد جلو و جلوتر تا اینکه صورتش مشخص شد.بابا گفت:یزدانی؟!یزدانی:بله آقای قائمی دیگه همه چیزت مال منه!هههههههههههههههههههع!  این همون شریک بابا بود همونی که بابا باهاش دعوا کرده بود!همونی که صاحب اصلیه موتور بود و ترمز ماشینمون رو هم خودش گفت که من قطع کردم!اومد جلو واسلحه رو گرفت طرف بابا و به سلیمی گفت:ماشین رو روشن کن بعد مردن اینا میریم!همه چیز وحشتناک بود.گریه ی کردم و داد میزدم و قسمش میدادم ولی....................................................................................................................... آقای سلیمی اسلحه رو گذاشت روی سر یزدانی و گفت:دیگه تموم شد آقای یزدانی!اسلحت رو بذار زمین و دستات رو بذار رو سرت. حالا یه مدرک عالی واسه دستگیر کردنت داریم!!!به دستای یزدانی دستبند زد و رو کرد به طرف بابا و گفت:کریمی هستم مامور مخفی کلانتری!پنج ساله به دنبال مدرکی مهم واسه رو کردن جنایات یزدانی هستیم!!!!!خیلی خوشحال کننده بود .بهترین اتفاق ممکن رخ داد و  من و بابا نجات پیدا کردیم.  سه روز گذشت...                                                                                                                  شیوا کاملا به هوش اومده بود .بعد مدتی بهترین اتفاق رخ داده بود و خیلی خوشحال بودیم.باباهم اومد و یه سری به شیوا زد و بعدش گفت باید بره کلانتری و کار داره.من وبابا با هم حرفی نمیزدیم انگار که از هم خجالت میکشیدیم.منم هرچی اتفاق افتاده بود رو واسه شیوا تعریف کردم...بعد از پنج روز باشیوا رفته بودیم سر قبر مامان که دیدیم بابا داره میاد.اومد و کنار قبر زانو زد و شروع کرد به گریه کردن و گفت:بهترین مادر دنیا رو داشتین.حیف شد که رفت...رو کرد به من و گفت:مامانت باید خیلی خوشحال باشه از اینکه پسری مثل تو داره ولی من باعث شدم تا مادرم بمیره!!رفتم جلوش نشستم و بغلش کردم.این آغوش همون آغوش گرم بابابود.... بعد از 365روز...                                                                                                                     یه سال از اون موقع گذشته بودکه یه خواستگار واسه شیوا پیداشد و بعد کلی حرف شیوا راضی شد به ازدواج. توی مراسم ازدواج هم شاد بودیم هم غمگین.مخصوصا شیوا که نبود مادرش کنارش براش سخت بود.ولی این یک اتفاق شیرین بود که زندگی دوباره ای به ما بخشید...                                                                  بعد از سه سال...                                                                                                                  حال سه سال از ازدواج شیوا و سام میگذره و اونا صاحب دوقلوی خوشگل شدن یکی پسر و یکی هم دختر.    بابا هم که کارش رو از نو شروع کرده بود دوباره شرکتش به اوج خودش رسید.حکم قصاص یزدانی هم اعلام شد و اون رو اعدام کردن...و اما من...من هم دانشجوی فنی حرفه ای دانشگاه امیر  کبیر تهرانم و افتخار خانواده.!این رو شب مامانم تو خواب بهم گفت!حال تعداد اعضای خانواده ی ما دوباره به عدد 6 رسیده و با وجود اون دوتا فسقلی حال و هوای خونه حساب عوض شده و جای خلی بیتا,مامان و مامان بزرگ کمتر احساس میشه ولی همیشه میگم کاش اونا هم کنارمون بودن...وقتی که سر سفره میشینیم و میبینیم دوباره شش نفریم خیلی خوشحال میشیم و صد هزاربار خدا رو شکر میکنیم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۲۷
مهدی نوروزی

نظرات  (۱)

۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۳ مهدی نوروزی
عالیههههههههههههههههه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی