نوشته ها و خاطرات مرد احساس

میرزای جوان

داستان کوتاه

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ق.ظ
از شخصی پرسیدند روزگارت چگونه است؟

اندوهگین نگاهی کرد و پاسخ داد : چه بگویم امروز از زور گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم....

حکیمی زمزمه کرد: خدا روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی میکنی!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۲۸
مهدی نوروزی

نظرات  (۱)

۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹ حسین گل افشان

با سلام

اسلام علیک یا اباعبدلله(ع)

به وبلاگ ما سر بزنید وبلاگ تعزیه زیارت دشتستان ما همیشه به روزیم

 

                                     لینک ورود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی