استاد به انتهای کلاس رفت و از دانشجو پرسید:آیا تو مرا میبینی؟
دانشجو پاسخ داد:خیر
استاد کنار دانشجو رفت و کنار او ایستاد و گفت:تا وقتی که بع خدا پشت کرده ای او را نمیبینی!
استاد به انتهای کلاس رفت و از دانشجو پرسید:آیا تو مرا میبینی؟
دانشجو پاسخ داد:خیر
استاد کنار دانشجو رفت و کنار او ایستاد و گفت:تا وقتی که بع خدا پشت کرده ای او را نمیبینی!
اندوهگین نگاهی کرد و پاسخ داد : چه بگویم امروز از زور گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم....
حکیمی زمزمه کرد: خدا روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی میکنی!!
(جشنواره فیلم های ده دقیقه ای بود ب گمانم)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم:تصویر سقف یک اتاق....
دو دقیقه از فیلم گذشت
سه ، چهار ، پنج ...
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف یک اتاق!
صدای همه درآمد.
اغلبب حاضران سالن سینما را ترک کردند.ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین...
دل بــســـپــار...
به آتشی که نمى سوزاند
" ابراهیم " را
و دریایى که غرق نمی کند
" موسى " را
نهنگی که نمیخورد
"یونس"را
کودکی که مادرش او را
به دست موجهاى " نیل " می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار"...